سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دامه متن

گشتم و گشتم..نبود..خدا رفته بود..او به راستی رفته بود و من را ساده کنار زده بود.

 

دستهایم را بلند کردم..زمستان بود دلم..اما ابرهای بهاری در میان این کویر به باریدن تن داده بودند..بغض ترکید و غرش ابرها زمین را سیلاب کردند..اشک های ندامت...

 

پشیمان...پشیمان از همه ی عمر بر باد رفته بود دلم...فریا زدم او را..

 

اما دریغ از ذره ای محبت ..نه..نه..هر قطره اشکم سردی بیابان را بیشتر می کرد..

 

خسته شدم..خسته..می شنوی..من خسته ام...چندیست اینج میان تنهایی خویش غرقم تا تو بر گردی..تو کجایی مهربان..؟!!تو کجایی..؟در پس کدام ابر تیره پنهانی اینک..نشانی بده تا تنها دلخوشت باشم...

 

خسته ام..خسته از این همه دور بودن از تو..خسته از تمام ثانیه هایم...خسته ام از تو...

 

رفتی..برو...من هم می روم ..حالا که تو هم مرا نمی خوای من گم می شوم نه در این دنیا و میان بنده هایت..میروم تا نباشم....حتی دیگر نمی گریم..می خندم..از این همه وفاداری می خندم...

 

آنقدر می روم تا از تو دور شوم..از همه دور شوم..خسته ام..از تو...از من...از همه و همه و همه...........از این همه رفتن و نماندنها...

 

غم او بود..تو هم اینگونه مرا غمگین ساختی..تو هم از شکستن بنده هایت لذت می بری..شاید تو این گونه شکستن را به آنها هم یاد دادی؟!!تو هم می خندی وقتی زمان برای رفتن بی قرار است..تو هم بی قرار تر از بی قراری می شوی برای رفتن و دل شکستن..

 

 

می روم...شاید هم ماندم و همین جا مردم. و شاید مرگ...تنها بتواند عشقم را بر تو نشان دهد...

 

هم چون برکه ای گاه از شدت آفتاب می سوختم و گاه یخ می شدم از شدت سرما...چیزی بود و من سالها بی خبر از حظورش در دلم بودم...مگر می شود چیزی درونت باشد و سالها از آن بی خبر بود و حالا اینگونه گداخته باشد!!



[ دوشنبه 90/8/30 ] [ 10:45 صبح ] [ فریبا ] نظر