سفارش تبلیغ
صبا ویژن

.........

مرا هجوم نفسهای همدمی ات آرام نمی گذارد..

 

 

 

می گدازم،حالا که نیستی و این گرم ترین معنویت است..

 

 

 

برایم هیزمی باش..

 

 

 

اینگونه خاموشی ام را نخواه..

 

 

 

تمام سر سپردگی هایم و خلاصه ی وابستگی ام

 

 همه در این آتش سوخته اند..

 

 

و تنها ،من ماندم و تمام دلبستگی هایم در پیاپی بودنت...



[ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 1:7 عصر ] [ فریبا ] نظر

عاشقانه با دلیل

تو بهترینی...

 

فرشته ای که دو بالش را به دستهای خدا نهاده است و

 دست خدا خلاصه در بالش..

 

تو عاری از وجود در این عالمی؛تنها نمود هر چه مجرد از جسم است

 

و در جسم گنجانده شده ای...تو همان روحی..

 

تنت ،بسان جسم حواست..آنکه آدم از عشقش ،زمینی شد..

 

جاهلیت را می شناسی ؟!!

همان عصری که انسانها خدایشان را برای عبادت با دستهایشان ،

 

آنگونه که می خواستند ،می ساختند...

 

تو در این عصر بت منی...نه آنگونه که میل من است نه..

 

تو همان بتی هستی که هستی...تمام هرچه هستی..

 

با این همه عاشقانه ،چگونه یک سنگ نلرزدو از دلش ناله ای سر ندهد..

 

تو و این همه عاشقانه برای قلبم..

هر لحظه ،باورت را در قدم هایت به تصویر می کشاندی..

 

حالا ....در عاشقانه هایت نا خالصی پیدا شده است.. 

عشق +توقع +نیاز...............

 

تو بهترینی ولی..

 

فرشته ای ،اما گاهی از نوع ابلیسش می شوی و

 

بالهایت ،دستان شیطان را لمس می کند..

 

زیبایی ،ولی اگربوی حوا می داد تنت ،زیباترین می شدی....

 

صنمی ،لیک تا آن زمان که همه ی خواسته هایم در تو باشد..

 

این پایان یک عاشقانه ی آرام است در همه ی این روزها..!!

 



[ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 12:59 عصر ] [ فریبا ] نظر

به دلیلی که می دانی..فقط برای تو..

در گیر ودار خمودگی تنهاییم بودم و

 

سرور و شادی را برای مرگ دلم

 

 درخویش پنهان کرده بودم.

 

عشق تنها می توانست حکم یک

کلمه را برای من داشته باشد..

 

که ناگهان حکم لازم شد.دلم بی رحمانه

 سر کشی می کرد

 

.پای تردید به میان آمده بود و یقین

خرامان خرامان راه می آمد.دستی

 

بود ولی تنها..حظور بود ؟!

 

وجود که آمدی و حریر نوازش را به درونم

گستراندی دانستم که قرار

 

است از خودم بیرون روم..

 

کور سویی از تو..نبضم به سرعت باد در

سکوت فریاد می کرد ..روزنه ای

 

 بیدار شد و دانستم که کسی می آید..

 

کسی ناباورانه آمده بود..و آن تو بودی..

آنکه اینگونه عشق را در من

 جاری ساخت..

 

سراسر شعله بودم..آن دم که تو را دیدم

 و بسان اسپندی بی قرار از

 نبودنت می سوختم..

 

چه آغازی را با تو به پا کردم.

آنجا که تنهایی دیگر در حرف نمی

 

گنجید..آنجا که عشق وحشیانه تازیانه ام می زد

 

وتو به من بال دادی و راه را با نگاهت

 بر من نشان دادی.و من دیگر

 

راهی به نام بیراهه بیگانه شدم

 

و تمام لحظه ها به روزنه ی نور چشمهایت

 بر من روشن شد/

 

تنها دست تردید رفتنت دامن دلم را چنگ میزد..

من به یمن حظور ت. بود

 

که خالی از غیر گشتم.من بی رنگی

احساسم رادر برابر تمام حرفهایت عریان کردم..

و تو رفتی

.

 

 

خالی از هرگمانی برای بازگشت تو بودم.

که صدای پای توقف گامهایت

 

تمام تردید هایم را ویران کرد.

 

من آمدم که بمانم.دلم در زیر آوار بیرون آمد.

من ضیافت زیبای دلم را

 

دیدم.من جشن سرور عشق بازی ماندنت را احساس

 

کردم.من تو را دیدم..من دوباره تو را داشتم.

با صداقت دستهایت یک

 

رنگی ام را پوشاندی و من بوی اعتماد را میان

 

انگشتانت استشمام کردم.

 

دانستم که تو می مانی..آمده ای که با من بمانی .

می مانی و به

 

سادگی کودکانه ام نمی خندی. قاصدک را خودت به

 

آسمان کشاندی..تو هم پا به پای دلم سادگی کردی..

 

و حال..با گذر تمام روزهایی که در تقویم انسانها

 می گذرد من و تو هنوز

 

با همیم..به یمن پاکی دلی که خداوند آنرا

 

برایمان هدیه نهاد..

همه ی آن روزها تمام شد لیک دوباره تکرار روزهای

 

من و تو آغاز می شود..

 

تکرار نگاه و حرف و درد و سکوت مان..

و تکرار حلقه هایی که وجودمان را

 

در میان آن نهادیم و به انگشت هم هدیه دادیم..

 

 

بخند..برایم همیشه بخند..که من سرشار

 از حظور تو تمام دنیا را خواب

 

می کنم تا جهان هم در این سالگرد روز مان شریک

 

نباشد..مثل همان روز..من و خدا و تو.........



[ دوشنبه 90/10/12 ] [ 11:39 عصر ] [ فریبا ] نظر

::