سفارش تبلیغ
صبا ویژن

99روزگی تو

99روزگی ت مبارک...تبریک به تو...به خودم..به روزهایمان..به ثانیه هایی درهم و برهم مان..و لحظه های بی هم مان...

تبریک ..تبریک..تبریک می گویم به خاطر لحظاتی که حالا نه...99روز دیگر جبران می شوند.

تبریک می گویم به خاطر حرفهایی که قرار است گفته شوند...

تبریک به خاطر بی قراری شبهایم که قرار است آرام شوند...

تبریک به خاطر اتی که می توانستند بیش از این باشند و نبودند و حالا قرار است که زیاد شوند..

تبریک به خاطر اینکه قرار است حالا با خیال راحت  تا پاسی از شب حرف بزنم بی آنکه نگران بیدار نشدن مقرر صبح باشم.. و حالا من می توانم ساعتها با تو حرف بزنم.

و حالا می توانم همراه تو احساس کنم رهایی را و آزادی را از همه ی این همه قید و بندهایی که زمان برایمان قانون کرده است .

و حالا چه قدر و چه بی نهایت شادمانم...

اما در درونم غوغایی احساس می کنم ...نشمر ..شمارش نکن این روزهای لعنتی را ...

بگذار مثل همیشه بیایند و بروند..نمی خواهم چشم انتظار باشم...از انتظار می ترسم.

از امید می ترسم...از ساعتها و صدای رعب انگیزش که خواب را برایم حرام کرده می کند می ترسم..از همه چیز ..از اینکه بعد از این شمارش هم تو نباشی میترسم..از همه چیزووحتی گاهی از خودم...

رها کن این همه اعداد را..رها کن این همه حرفهایی که فقط مثل یک سنگ برای انداختن مانعی بین مان هستند..رها کن..

بیا با هم ادامه دهیم همه ی آن روزهای قبل از 99روزگی را..بیا همانگونه دلتنگ باشیم..

بیا همانگونه احساس کنیم که تو بی من نیستتی ومن بی تو نه....

بیا جشن بگیریم 99روزگی شدنت را....بیا ..می خواهم دروغ به تو بگویم که هنوز چند ماهی مانده است تا 99 روزه شدنمان

باور کن این دروغ را ....باور کن.

 

 

 

 

 

 

 

کاش می دانستی همه ی مشغله ام

توی دنیای پر از مشغلگی

نام تو..یادتو..و خاطر توست

من دلم می خواهد به تو پرواز دهم

و دو تا بال و پری

بیش از آن شوق پریدن بدهم

و به تو هدیه دهم شادی و عشق

و تو تکرار کنی حرف تنهایی دل

و اگر گاه به گاه

آسمان تیره بشد

و دلش از غم تنهایی ما سخت گرفت

تو نرنجی از او

که دلش بارانیست

لحظه ی بارانی که خدا هم اینجاست

نکند آن بالا تو بغل دست سهیل

باشی و یادت برود

یک زمینی با یاد

سوی بر آغوش تو دارد.....پایان!!!!!!!!!!!!!!!!

 



[ دوشنبه 90/5/24 ] [ 11:42 صبح ] [ فریبا ] نظر

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم

مثل عشقبازی ماه و زمین

مثل حس پیدایش یک یقین

مثل احساس خوب رهایی

مثل شب ستاره و ماه

مثل لحظه ی باور به خدا

مثل برداشتن سر ز مهر

برای رسیدن به آرامشی بی ریا

تو را دوست دارم

مثل لحظه ی باد و طوفان

نه........تو را دوست دارم

مثل آرامش بعد طوفان

مثل تندی دل انگیز دریا

تو را دوست دارم

مثل حس خوب رهایی

و بیشتر.........

مثل حس زیبای بخشیدن یک گناه

مثل حس گنگ خدا در آن لحظه ی سخت خلقت

مثل حس نخوابیدن دیشبم

مثل...پریشب...

مثل هر شب و شب های دگر..

مثل حس خوردن آب در نیمه شب

مثل حس کنجکاوی بشر برای دیدن سکس کلاغ

وگاهی مثل حجب و حیای کلاغ

مثل حس دیدن یک دوست قدیمی

مثل حس اولین بیست در کلاس

مثل اولین دفتر خاطرات

مثل حس مادر به پسر

مثل دعا...

انتظار و وعده های خدا

مثل دیدن معجزه

مثل اولین بوسه در شب و زیر باران

مثل بی پولی 

مثل هرچه هست و نیست

مثل ...سه نقطه

مثل هرچه حس خوب دنیاس

مثل این همه حرف قاطی وپاتی

مثل این ذهن دیوانه

تو را مثل خودت

تو را مثل خدا و شاید گاهی کمتر از خدا 

تو را دوست دارم.............................................

 

مثل

 

 



[ چهارشنبه 90/5/19 ] [ 12:39 عصر ] [ فریبا ] نظر

یک متن کوتاه

تنم که داغ می شود

دلم بهانه می گیرد

صدای قلبم خفه می شود

سرخی چشمانم یعنی که اشک ریخته ام

خودم را در خودم جمع می کنم

دست می کشم روی بالشتی که تو هستی و نیستی

و آن وقت می فهمم چه بی صدا مرا در خودم کشتی



[ سه شنبه 90/5/18 ] [ 12:28 عصر ] [ فریبا ] نظر

بدون شرح

دلم هوای یک اتفاق خوب بی وقت و زیبا کرده است..........اتفاقی غیر موسمی...مثل باریدن برف در وسط مرداد ماه

مثل پیدا شدن یک دریاچه در میان کویر ی.........نه اینها همه بهانه ست ...زیباتر از اینهمه اتفاق  دیدن توست نه در خیال و وهم روزمرگی

بلکه تو را دیدن در لحظات دست کشیدنی ام..!!!!!!!

تصور کن چه اتفاق زیبایی می شود دیدار...بی رخصت از یار!!!!!!!!!!

اگر می دانستی وقتی کنارم تو را زل می زنم شبیه بادبادکی می شوم که میداند عاقبت از این زمین بلند می شود

بالا می رود و پرواز پرواز دور می شود.

همان لذتی را دارم که آن کودک با دستهایش مرا می سازد و در هنگام ساختن فکر اینست که باید بادبادکم به خدا برسد..!!

خدایی که همیشه مادر بزرگ گفته بود پشت ابرها تنها زندگی میکند....

چه آغاز زیباییست ساخته شدن با دستان تو....

وقتی می خندی بالا می روم..آنقدر اوج می گیرم که گاهی یادم می رود یک زمینی ام..

چه بی نهایت آن بالا دلم هوای تو را دارد...

می خواهم ببینمت..بالا نمی روم..برمی گردم..تو نخ را کمی دور دستانت میگردانی و دوباره مرا به یاد می آوری....

چه زیبا به من بال می دهی وقتی دستانت را سایه بانی می کنی تا در اوج دورترین نقطه مرا ببینی.تنهایی...پپر از تنهاییست اینجا..می ترسم..وقتی تنها نقطه ی وصلمان یک نخ است...

و وقتی که نیستی مثال فرفره ای می شوم که دستان کودکی آنرا می چرخاند..چرخش..چرخش..

زمین می خورم. دوباره می چرخاند..همه ی وجودم در زیر دستان توست .گم می شوم..در خودم می گردم.هرگز پیدا نمی شوم..می دانم فقط زمین می خورم.دوباره ....

و آنقدر آن کودکی می شوی که یادت می رود روزی باد بادکی داشتی که به شوق رسیدن به آرزویت اورا به آسمان پراندی.

و ناگهان خسته که می شوی از چرخش فرفره ات به سراغ بادبادک می ایی و پیدایش نمی کنی.

آخرین بار کجا رهایت کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و چند قدم بر میداری..درست نقطه ی رهایی را به یاد می آوری.و او را میان شاخ و برگ های درختان می یابی.

نخ را که می گیری..خسته ای ...بادبادک میشکند و و و ...و تو با بی اعتنایی نخ را رها میکنی و می روی...

و بادبادک باید از یادش برود که تو روزی بادبادک باز قهار بوده ای؟؟!!



[ سه شنبه 90/5/18 ] [ 12:24 عصر ] [ فریبا ] نظر

::