سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی نیازی..

به تمنای وجودت رسیده ام....کارم از نیاز هم گذشت..

آنقدر دستهایت را در خیال گرفته ام که روزهایم بوی تن تو را می دهد..

مرا ببین..بیا و نظاره گر این حالم باش..دیگر از پشت این روزنه های خنده ای که برایت ساخته ام نگاهم کن.

 

اینبار بیا و دست بر دنیای شیشه ایم بکش که شبیه تکه یخی روی آتش هر لحظه می شکند..

 

مرا ببخش..این روزها آنقدر نگفته ام،، که خودم هم از خودم به ستوه آمده ام..نگفتنم را گناه مشمار،

 

آنقدر میترسم از گفتنشان که سکوت را اجبار کرده ام.نگفته هایم فدای حرفهای هر شب توست..

 

سالهاست برای دلم قصری ساخته ام که دستهای تو مرا به سروری آن برمیگزیند.

روزهای زیادی ست که خواب شبهایی را میبینم که نوازش انگشتانت مرا به خدا میرساند

 

و شبهای زیادی ست که دیگر خواب نمیبینم ،تنها کابوس دردناک شکنجه شدن مرا در خواب همراهی می کند..

 

بگو چه بگویم.. وقتی امانم بریده است..؟!

بگو چه کنم وقتی تنها دلخوشی ام وعده های توست که دنیایم را رویای سبزی کرده است..

رویایم را نگیر..که دنیایم بسته به آن است..خودت که نیستی..بگذار این خیالها دلخوشم کنند..

 

محزونم از اشکهایی که ناخواسته می ریزند و

مدیونم به دستهای خیالی که تو برای پاک کردنشان دراز کرده ای..

خسته ام ..خسته تر از تمام پاهای پیاده ای که آرام آرام میروند.و دلگیرم و گرفته از ..

ای کاش می دانستی پشت فوران احساس ،مرگ است.

کاش این همه مهربان نبودی که احساسم فواره بزند..

به گدازه ای تبدیل شده ام که از آتشفشان احساسی بیرون جهیده است ،

فقط نمی داند چگونه به آتشفشان بازگردد.

شاید روزی شبیه آن گدازه مذاب شوم و آنروز تو باشی...فقط تو.....



[ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 1:20 عصر ] [ فریبا ] نظر

::