گژ خودمونی
سلام خوبید؟
این نوشته ای که خوندید یک اتفاق واقعی بود که توی سردترین و گرمترین لحظه ی زندگیم اتفاق افتاد..حتی نمی دونستم چرا الان باید این اتفاق بیفته..اما افتاد..
ومن رو اون لحظه دگرگون کرد..
من همزمان هم خدا را به دست اوردم و هم پاک ترین قلب دنیا را....
امیدوارم این تجربه واسه ی همه اتفاق بیفته تا خدا رو از قلب مون به روحمون ببریم...
در ضمن مطلب هنوز ادامه داره که ظرف جند روز آینده تکمیلش می کنم..
شاد باشید هر لحظه..
یا علی...................
دامه متن
گشتم و گشتم..نبود..خدا رفته بود..او به راستی رفته بود و من را ساده کنار زده بود.
دستهایم را بلند کردم..زمستان بود دلم..اما ابرهای بهاری در میان این کویر به باریدن تن داده بودند..بغض ترکید و غرش ابرها زمین را سیلاب کردند..اشک های ندامت...
پشیمان...پشیمان از همه ی عمر بر باد رفته بود دلم...فریا زدم او را..
اما دریغ از ذره ای محبت ..نه..نه..هر قطره اشکم سردی بیابان را بیشتر می کرد..
خسته شدم..خسته..می شنوی..من خسته ام...چندیست اینج میان تنهایی خویش غرقم تا تو بر گردی..تو کجایی مهربان..؟!!تو کجایی..؟در پس کدام ابر تیره پنهانی اینک..نشانی بده تا تنها دلخوشت باشم...
خسته ام..خسته از این همه دور بودن از تو..خسته از تمام ثانیه هایم...خسته ام از تو...
رفتی..برو...من هم می روم ..حالا که تو هم مرا نمی خوای من گم می شوم نه در این دنیا و میان بنده هایت..میروم تا نباشم....حتی دیگر نمی گریم..می خندم..از این همه وفاداری می خندم...
آنقدر می روم تا از تو دور شوم..از همه دور شوم..خسته ام..از تو...از من...از همه و همه و همه...........از این همه رفتن و نماندنها...
غم او بود..تو هم اینگونه مرا غمگین ساختی..تو هم از شکستن بنده هایت لذت می بری..شاید تو این گونه شکستن را به آنها هم یاد دادی؟!!تو هم می خندی وقتی زمان برای رفتن بی قرار است..تو هم بی قرار تر از بی قراری می شوی برای رفتن و دل شکستن..
می روم...شاید هم ماندم و همین جا مردم. و شاید مرگ...تنها بتواند عشقم را بر تو نشان دهد...
هم چون برکه ای گاه از شدت آفتاب می سوختم و گاه یخ می شدم از شدت سرما...چیزی بود و من سالها بی خبر از حظورش در دلم بودم...مگر می شود چیزی درونت باشد و سالها از آن بی خبر بود و حالا اینگونه گداخته باشد!!
باز هم ادامه
فریاد کشیدم...خدایا...خدایا...مرا چه می شود اینجا!!میان این همه تنهایی..پس من چه...؟! میان این همه سردی آدمها یخ زده ام..تو نباید بروی...!!
دلم رنج رفتن آدمی را نمی تواند تحمل کند..تو که دیگر...!!ببین جایی از دلم هنوز تو هستی...فراموشت نکرده ام... تو هم مثل انسانها شده ای!!عاشق می کنی و میروی..ببین..نمی توانم بگریم...
خدایا..هم چون کویری انتظار بارش از تو بودم..خودت پا پیش نهادی و مرا خواندی...و اینگونه رهایم کردی...
گویی خدا گوش بسته بود و نمی شنید این حرفها را..حال تنها سایه ای از او را می شد دید..
و خدا می رود و می رود.. می رود... و من تنها و تنها و تنها تر ...تنها مکث کردم و دیدم که او محو می شد...
باز هم دلم از غم نبودن کسی ناله بر آورد..بیچاره دلم.. چه قدر ساده می شکند میان انسان و خدای خویش...
به کنجی از خانه ی بی خدا رفتم و نشستم...تنهای تنها..کسی نیست..حتی...!!!بغض ها از دلم به گلویم می آمدند...پر از شرم بودم و لبریز از هوای گریه...آسمان دلم دوباره بی ستاره گشت..نه..این بار دلم بی آسمان و ماه وستاره شد...
برخاستم.. گام برداشتم.. برای التماسش..نرو خدا...برگرد...من از این تنهایی پر لز وحشت می ترسم...
حیران و سرگردان لابه می کردم..آنجا جز بیابان شبیه به چیز دیگری نبود..خدا که رفت درخت و آب و گل هم رفت..بوی عشق هم رفت.. و من میان بیابان اینجا..چه قدر سرد است...خدایا...
ادامه متن
"""چرا گرفته دلت..؟!مثل اینکه تنهایی..؟؟!ا""" این صدای او بود.. صدای ..صدای"خدا "بود....
ناخودآگاه فریاد کشیدم:خدایا نگاهت را از من بر گیر..شرم دارم از اینکه برق نگاهت را میان تیرگی چشمانم حس کنم...!
خدایا:لحظه ای سکوت کن..می خواهم یاد آورم دوباره تو را..یاد بی رنگ تو را در دلم رنگی دهم....به راستی یادی بود در دلم که او را زنده کنم..؟
و خدا سکوت کرد..آری..به راستی سکوتی محض اختیار کرد..
چه قدر سکوتش سرشار از سخن بود..اوج فغان در میان سکوت..هم اینک بود..
و چشم بستم.دستانم در میان دستان خدا یافتم..خبری بود گویی..؟!!!در آغوش خدا..من و آغوش معشوق..؟!!
دریا دریا پر از خالی ها شدم.. چیزی نمی دیدم که آن لحظه برای من نباشد..تمام آرامش.....
ناگه...و خدا درنگ نکرد..دست از دستم کشید..سرش را بالا آورد..دیگر چشمان خدا را هم نمی دیدم...حتی فریادی در میان سکوتش نبود..
چه می کنی با من خدایا..؟!!!این گونه پایان یک آغوش خوشایند نیست..من قطره ای از تو هستم اینگونه به بیابانم نازل مکن..با من چه می کنی؟!
رهایم کرد و دوباره همه چیز گداخته می شود..مثل غم..اندوه شعله می کشد.....
پرواز پرواز خودم را به او رساندم و نامش را خواندم..خدایا:اگر صلاحیت یک لحظه آرامش در آغوشت را ندارم پس چه گونه جرعه ای از نفست را در من نهادی//!!چرا حالا..اینک که دیدی دردی مرا می سوزاند آمدی؟چه می کنی با من..حرف بزن..
نه ..این تو نیستی.. تو مانند انسانها نیستی ..یعنی برای تو هم جدایی به این اندازه ساده است!!1
و خدا لب بر سکوت نهاده بود...آرام ..آرام..رفت و رفت.....
یک روز با خدا
آن جا شب بود..دل شب بود..دل هم که شب باشد خرمنها نور هم نمی تواند او را تسخیر کند...
غمی ریشه کرده بود و درختی تنومند شده بود و زودتر از فطریتش پیر شده بود..بلوا بود درون آن و چه غوغایی به پا کرده بود این آشوب دل..!!!
دل "عزم جزم کرده بود.. چیزی بود که او را بر می شورانید و چیز دیگری بود که افسار را بر پایش گره می زد..می خواست امشب همه را براندازد..همه ی این همه خستگی را..همه را به خاک ببرد و آنها را در دل خاک فراموش کند..
گرمی جدای از سردی خاک "درون را فرا گرفت..چشم باز بود و بسته ..جوششی غریب رگهایم را می جنباند و خون را بی صدا و خشمناک از جایی به جایی می برد..
صدایی مرا از درون بیرون کرد..مرا کسی صدا می زد..به حال خود نبودم و دور از خودم گشته بودم و شاید هم نه...به خود آمده بودم...شاید...
هراس از پاسخ به صدا ..!!تنها..سایه ای دیدم از او..از ...اوووووووو..که سالها نامش گمگشته در گوشه ی دلم حک شده بود..او را انگار روزی ..جایی جا گذاشته بودم و هرگز دیگر جستجویش نکرده بودم...
صدا را بلندتر شنیدم و سایه را قریب تر می دیدم..من را با او چه کار؟؟!!نه..نه...او را با من چه کار!!!؟؟
گویی آمده بود با من سخنی بگوید..نگاهی کرد..همان نگاهی که دل را تکان می دهد.. و نشست..و لبخند زد..بی اختیار نگاهم را آمیختم به او..دلم میلرزید..درست بود آنچه را می دیدم....!! او..خودش بود..
اوج احساسم را تجربه کردم جایی که او مقابلم بود..