سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه متن

روحم هم چون پرنده ای شده بود که بالش را بریده باشند و راه پرواز را در برابر چشمانش ببیند...بی بالی و جاده را دیدن ...نرم نرمک مردن است..!!

 

لحظه ای به خود آمدم..شکایت..من شاکی بودم در محضر خداوند.. شاکی از کی؟؟!چه مضحکانه است در حضور معشوق شاکی از معشوق...!!!

 

هر چه بر دلم سنگینی کرده بود را بر زبان آورده بودم..و جمله ای را گفته بودم :رفتم تا عشق نداشته ام را به تو ثابت کنم....!!!

 

و در تیرگی شب ..میان سردی بیابان گام برداشتم..آماده ی رفتن..شانه هایم خالی

از کسی بود..هیچکس نبود..خدا طوری رفت که انگار هیچوقت نبود.. و من نیز راه به

راه گام برداشتم..رفتم و رفتم و ...

 

انگار کسی ریشه های زخم خورده ی دلم را شخم میزد و بود و نبود را بر آشفته می

کرد و می گداخت..غوغایی خاموش گویی...

 

بی هدف..بی مقصد.گزینه ای نبود تا مرا از رفتن باز دارد..فقط تکرار جمله ای را در

خودم می شنیدم که نجوا می کرد:من بی وفا نبودم..نه با تو نه با هیچکسی جز تو..نبودم..

 

یاد ندارم به کسی نگفته رفته باشم..تو نگفته رفتی..در آغوشم کشیدی و رفتی..!!

 

با خستگی به این اندیشیدم که تو رفتی تا دعای چه کسی را برآورده کنی؟!!..وچه

حسرت شیرینی به او کردم..

 

سنگین گام برداشتم..ناگهان دلم لرزید..غرشی بی صدا..برقی میان نگاهم بود که

ناگه دستانم را فشرد..معلق میان زمین و آسمان بودم..مثل اینکه مرا در جو رها کرده باشند..

 

دستی دستانم را گرفت..چه قدر آشنا بود..نه..چرا..این همان دستی ست که

مرا..چه طور اینگونه رفت و حالا آمد..؟!!

 

به فاصله ای از یک چشم بر هم زدن گرمایی از خدا را در خودم حس کردم..چه قدر

آرامش..!!!رویا بود..نه..من بیدار بیدار بودم..و او را دیدم..

 

چشم هایم نم کرد و گریه امانم را برید..دوباره آغوشی را یافتم که چندی پیش مرا رها کرده بود..

 

و خدا چشمانم را بوسید..اشکهایم عشق بازی میکردند و می باریدند..زندگی بر من

درنگ کرده بود شاید..

 

دوباره زندگی..امید.. و تمام عشق و احساس یک عاشق ..و همه ی سکوت .. تنها سکوت..

 

لبریز از کلمه بودم و حرفی برای گفتن نبود با او..چشمانم تمام حرفها را با خدا می

زد..زبان سکوت کرده بود ..مردمک چشمانم بازی را آغاز کرد..تنها گریستم.....

 

خدا هم سکوت کرده بود و مرا در تماشای خود غرق کرده بود...دستانم را می فشرد

ومن هر دم خالی از کینه ها می شدم.تنها سکوت کرده بود تا بیشتر تماشایم کند..

 

پرسشی میان ذهنم غوغا می کرد که توان گفتن نداشتم..خدا لبخندی

زد..خندید..چه شیرین می خندد خدا..راستی خدا هم می خندد..!!!

 

دست بر چشمانم کشید..دستانش را بی اختیار دزدیدم و به خود چسبانیدم..

خدا خندید و گفت :

 

می دانم...می دانم چه می گویی عزیز من..از ابتدا همه چیز بر من هویدا بود..

 

نگاهم را خیره بر او دوختم...به این اندیشیدم که ..او همه چیز را می دانست و....؟!!

 

خدا آرام تر گفت :چندی بود که چیزی میانمان جا مانده بود.!!!

 

 



[ یکشنبه 90/9/13 ] [ 6:1 عصر ] [ فریبا ] نظر

<< مطالب جدیدتر ::