..........
روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت می کرد..خدا گفت:چیزی از من بخواهید..هر چه که باشد شما را خواهم داد..سهم تان را از هستی طلب کنید..زیرا خدا بسیار بخشنده است..
و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی چثه ای بزرگ خواست و دیگری چشمانی تیز..یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را!!!!!!!!!!!!!!
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :خدایا من چیز زیادی از هستی نمی خواهم..نهئ چشمانی تیز و نعه جثه ای بزرگ نه بالی و نه پایی نه آسمانی و نه دریا .........تنها کمی از خودت را..تنها کمی از خودت را به من بده...
و خدا کمی نور را به کرم داد ..
و نام او کرم شب تاب شد.....
خدا گفت:آن نوری که با خود دارد بزرگ است..حتی اگر به قدر ذره ای باشد..تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شود....
و رو به دیگران گفت :کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست زیرا که از خدا جز خدا نخواست.........
و هزاران سال است که او می تابد .روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست .چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است..........!!!!!!!!!!!!!1
سلام
مانع
در زمانهای قدیم پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه
عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد....
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ گذشتند.
بسیاری هم غرولند کنان که این شهر چه پادشاه بی نظمی دارد از کنار آن رد
می شدند.نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود نزدیک سنگ شد.
بارش را زمین گذاشت و با هر زحمتی سنگ را کنا زد...ناگهان کیسه ای را دید که پر از سکه های طلا بود و روی آن یک یادداشت:
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر در زندگی ما باشد...............
::