سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبی در عبادتم

می دانی........ انتظار رسیدن شب عبادت جاودانه ام شده است..و نذر روزهایم هنکام شب چه زود ادا می شود.

شب که می شود و سکوت را در میان هیاهوی انسانها می شنوم عبادتم را آغاز می کنم.

اشکها را که صدا می زنم به وضو آغشته می شود روحم..و غرق از نور می شوم وقتی برای عبادت تو سرریز می شوم..ضیافتی ست وقتی گونه و اشک همدیگر را به آغوش می کشانند و چشم ها چه غریبانه تنها می مانند..انگار تقدیرشان فاصله هست.

وضو که گرفتم باید نیت کنم ...نیت می کنم تو را!!!!!!!!

بدون شک..بدون تردید..جسورانه تو را نیت می کنم..

حالا آسمان سجاده ام می شود..و من روی سجاده ام می نشینم..

وقت این است که بگویم..با تو..و از تو حرف بزنم..از تو که...

ازتو که دلم بهانه ات را می گیرد ..حتی یادم نمی آید که چند وقت است که بهانه گیرت شده ام؟؟!!

سجده می روم..سجده که می کنم شانه هایت را پیدا می کنم ..می دانستم تو همین جایی..خودت نیستی...سایه ات که با من است!!

چه زیبا می شود عبادتم آنگاه که شانه ی تو مهر سجودم می شود.

وقتی آسمان ستاره باران می کند سجاده ام را من به دنبال حرفهایی می گردم که تو را در آن بیارایم.

همه چیز آماده است..مهیا میشود زمین و زمان برای آغاز عشق بازی مان..

افسوس که شب گرگ می شود و ناگهان لباس میش می پوشد تا صبح را فاش کند.

و آنوقت سپیده دم می شود.. و یادم می آید که وقت رفتن است..و یادم می آید که من با چشمان بسته ی تو درپشت نگاهت عهد بسته ام..

سر از شانه هایت بر می دارم .. باید بروم..سر را از شانه ات بر می دارم..خورشید دارد سرک می کشد..چندی ست که خورشید می خواهد عشق بازی مان را نگاه کند..نمی گذارم او می خواهد همه چیز را بسوزاند..می دانم چشمانش گداخته شده از عطش عشق مان!!!!

شانه هایت را که بلند می کنی چند تار مو از روی تنت بر می داری..مثل همیشه باز هم یادم رفته است موهایم را تماما با خودم ببرم.و باز هم تو با دیدن تار موها حیرت زده می شوی و !!!!!

زیباست که نمی دانی هرشب تو را در خیالم به تصویر می کشم بی آنکه بدانی...

و زیباتر آنکه تو در خیالت هم خطور نمی کند که که من شبها تو را در خیالم به حضور می کشانم..



[ سه شنبه 90/6/29 ] [ 12:41 عصر ] [ فریبا ] نظر

<< مطالب جدیدتر ::