بدون شرح
دلم هوای یک اتفاق خوب بی وقت و زیبا کرده است..........اتفاقی غیر موسمی...مثل باریدن برف در وسط مرداد ماه
مثل پیدا شدن یک دریاچه در میان کویر ی.........نه اینها همه بهانه ست ...زیباتر از اینهمه اتفاق دیدن توست نه در خیال و وهم روزمرگی
بلکه تو را دیدن در لحظات دست کشیدنی ام..!!!!!!!
تصور کن چه اتفاق زیبایی می شود دیدار...بی رخصت از یار!!!!!!!!!!
اگر می دانستی وقتی کنارم تو را زل می زنم شبیه بادبادکی می شوم که میداند عاقبت از این زمین بلند می شود
بالا می رود و پرواز پرواز دور می شود.
همان لذتی را دارم که آن کودک با دستهایش مرا می سازد و در هنگام ساختن فکر اینست که باید بادبادکم به خدا برسد..!!
خدایی که همیشه مادر بزرگ گفته بود پشت ابرها تنها زندگی میکند....
چه آغاز زیباییست ساخته شدن با دستان تو....
وقتی می خندی بالا می روم..آنقدر اوج می گیرم که گاهی یادم می رود یک زمینی ام..
چه بی نهایت آن بالا دلم هوای تو را دارد...
می خواهم ببینمت..بالا نمی روم..برمی گردم..تو نخ را کمی دور دستانت میگردانی و دوباره مرا به یاد می آوری....
چه زیبا به من بال می دهی وقتی دستانت را سایه بانی می کنی تا در اوج دورترین نقطه مرا ببینی.تنهایی...پپر از تنهاییست اینجا..می ترسم..وقتی تنها نقطه ی وصلمان یک نخ است...
و وقتی که نیستی مثال فرفره ای می شوم که دستان کودکی آنرا می چرخاند..چرخش..چرخش..
زمین می خورم. دوباره می چرخاند..همه ی وجودم در زیر دستان توست .گم می شوم..در خودم می گردم.هرگز پیدا نمی شوم..می دانم فقط زمین می خورم.دوباره ....
و آنقدر آن کودکی می شوی که یادت می رود روزی باد بادکی داشتی که به شوق رسیدن به آرزویت اورا به آسمان پراندی.
و ناگهان خسته که می شوی از چرخش فرفره ات به سراغ بادبادک می ایی و پیدایش نمی کنی.
آخرین بار کجا رهایت کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و چند قدم بر میداری..درست نقطه ی رهایی را به یاد می آوری.و او را میان شاخ و برگ های درختان می یابی.
نخ را که می گیری..خسته ای ...بادبادک میشکند و و و ...و تو با بی اعتنایی نخ را رها میکنی و می روی...
و بادبادک باید از یادش برود که تو روزی بادبادک باز قهار بوده ای؟؟!!