چند حرف کوتاه
حسود نبودم...
چندیست که حسادت را به خوبی یادم داده ای...و دانستم که حسادت قانون عشق ورزیدن است...
حسادت به هرچه نیست و هست در اطراف تو...
حسادت به کفشهایت.......
به دکمه ی پیراهنت که دستهای تو آنرا نوازش می کنند..
و پیراهنت که چسبیده به تنت است..
و بیشتر به انگشتر دستت که همیشه دستهایت را می بوسد...
حسادت به رهگذرانی که تو رهگذری نگاهشان می کنی...
و حالا هم به خودم حسادت می کنم که اینگونه تو را دوست دارم.....!!!!!!!
یافتم..یافتم....
امشب بالاتر از سیاهی را یافتم...پشت چشمانم...
جایی که تو را در آن جای داده ام تا همه چیزرا تو ببینم...و تو بیرحمانه آنرا با خودت بردی..
حالا ..بگو..چه سیاهی بالاتر از دلتنگی های بدون اشک است...
[ پنج شنبه 90/6/31 ] [ 9:55 صبح ] [ فریبا ]
نظر