وقنی باران بارید

 

دیدی

...؟!!!

نگاه کن

...؟!!!

نگاه کن

... باران هم آمد..!!.بالاخره طلسم شکست..!!باران آمد...!!

 

بی آنکه تو با اسبت بیایی و من پرغرور فریاد زنم آن مرد در باران امد....!!!!!!!!

 

می دانم اگر همراه باران هم بیایی دیگر تو آن مرد بارانی نیستی....

 

تو دستهایت بوی خیانت می دهد بوی چتر می دهد..تو باران را خیس دوست می داشتی..اما اینک ....!!!

 

پر از تردیدم که التماس کنم که بباری و تمام نبودنت را خیس کنی...

 

 

 

...... بگذار ببارد ........

 

دور از گنجایش احساس من است باور آمدنت در حضور سرد من..

 

 

 

..بگذار باران ببارد...

 

چه شرمگین شده است آسمان که اینگونه سرخگونه شده ست..

 

زیر باران که می روم قصه هایت را خوب می توانم افسانه کنم ..اگر باران نبارد تمام افسانه هایت

 

قصه ی تلخی باقی می ماند که کلاغش حتی لانه نداشت که به سوی آن برود..

 

...................ملالی نبود اگررخصت باریدن را به دلم می دادی و بند دلم را به ابرها می دوختی.. .........

 

بگذار هویدا شوم..

من در وجود تو عشق را به خدا رساندم

من در وجود تو عشق را به خدا رساندم

.

 

نبضم به تکرار تپش قلب یک گنجشک می زند وقتی باز هم تو در جان من آتش به پا می کنی..

 

 

 

...حالابگو باران نبارد...

 

..می خواهم خاکستر حاصل از عشق تو تنها باران سجاده ام باشد...........................!



[ یکشنبه 90/8/15 ] [ 1:26 عصر ] [ فریبا ] نظر