سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پایان متن

و باز هم آرام تر گفت..نه این بارنجوایی را زمزمه می کرد شاید ..گفت :

 

من رفتم و تو تماشایم کردی...می دانم..

 

گریستی...دیدم..

 

التماس کردی و تضرع...شنیدم..

 

و با خود اندیشیدی که من رفتم و رفتنم را بازگشتی دیگر نیست..!

 

تبسمی لبهای خدا را نوازش کرد و ادامه داد :

 

من رفتم تا تو تنها تر شوی..تا تو خودت را میان تنهایی ات بیابی..خودت را و دلت را.

 

من رفتم تا تو را بیاورم..تا تو را پیدا کنم و خودت را به دستان خودت بدهم..

 

من رفتم تا امانتی را که به من سپرده بودی را به تو پس بدهم...

 

حیرت وار نگاهش کردم..به خدایم نگاه می کردم..من و امانت و خدا......؟!!!!!چیزی

نبود که میان مان به نام امانت جا مانده باشد...

 

چشم در چشم من دوخته بود مهربانانه باز هم سخن گفت :

 

تو روزی عاشق شدی..دلت را جایی گذاشتی.. پر رفتی و خالی بازگشتی..نرم آمده

بودی و خاموش برگشتی..آن روز دستانت گوشه ای از

 

دامن مرا به التماس گرفت بی آنکه بدانی و بخواهی..

 

تو خودت ناخواسته دلت را به سویم پرتاب کردی..

 

بی دل شده بودی و من نگاهت می کردم..من در فکر بنده ام و بنده ام در فکر بنده

ام..همین کافی بود که تو یک بار حواست

 

نباشد آنوقت دلت را..!!

 

دلم برایت سوخت..آسمان شب در آن شب تیره تر گشته بود و تو دانستی که غمی

هست در سینه ی آسمان.بی آنکه بدانی آن غم،غم خودت

 

بود که در دل من بود.

 

و باز هم بی آنکه بدانی و بفهمی ،در آغوش من بودی و من تو را نوازش کردم تا آرام گیری.

 

نوازشت کردم..خواب ،لحظه ای حتی نتوانست چشمانت را تسخیر کند.خواب را پس

زدی..در خودت بودی..تو نبودی..تو فقط تنها

 

بودی..فقط در خودت بودی..

 

من خویش را به کسی داده بودی..هدیه کرده بودی.. یا گذشته بودی از خودت..؟!

 

مستانه،دنبال دلت می گشتی..هر شب پژمرده تر از شبی دیگر..اما باز هم در

جستجوی دلت امیدی داشتی..

 

برایم ،دردناک نبود و آزار دهنده بود ..دردت کشنده نبود اما می دیدم که هر لحظه

فرسوده تر می شدی..بی قرارتر..

 

شبی دلت را بر داشتم...همانجا بود عزیزم..آنجا که به خیالت عاشق شده

بودی...آنرا در دستهای خودم نگه داشتم تا تو بار دیگر به دنبالش بیایی..افسوس که

از آن شب حتی یک لحظه هم دلت را یاد نکردی..

 

و آن روز که آمدم،بار دیگر جایی لرزیده بودی و می خواستی عاشق شوی که یادت

آمد دلی نداری که..آنقدر از رفتنم به ستوه آمدی که در اوج پریشانی ات ،عشقت را

بر من آشکار کردی و مرگ را نهایت عشق برای خدایت خواستی..

 

خنده ام گرفت از اینهمه غفلت کودکانه ات...رفتم و گفتم بگذار بداند ،لحظه ای

سیراب از عشق ،گذر از پرتگاهی از نبودن را می طلبد..و تو از سیراب شدن دچار عطش شدی..!!

 

?

و رفتم تا تو سیراب شوی..دلم ترسید از اینکه نکند بار دیگر دلت را بگذاری و بروی و

دمی که من دلت را خواسته باشم تو دلی

 

نداشته باشی و مرا نخواهی..!

 

?

این او بود که همه ی این همه بی مهری ام را عاشقانه جواب می داد....؟!خدایا !این تو بودی..مگر تو چه دیدی در من که

 

اینگونه مرا می نوازی..؟!!

 

شکفتم..بار دیگر..استوار شدم..بگذار نباشند..بگذار همه ی ای ن آدمیانی که نمی

دانند دل چیست نباشند..چه غم از

 

تنهایی..من خدا را دارم..خدایی که می دانم نهایت تنهاییست...

 

خدایا با من باش..با دلم باش..و با دل همه ی آنهایی که

دلشان...............................باش.

 



[ یکشنبه 90/9/13 ] [ 6:4 عصر ] [ فریبا ] نظر