به دلیلی که می دانی..فقط برای تو..
در گیر ودار خمودگی تنهاییم بودم و سرور و شادی را برای مرگ دلم درخویش پنهان کرده بودم. عشق تنها می توانست حکم یک کلمه را برای من داشته باشد.. که ناگهان حکم لازم شد.دلم بی رحمانه سر کشی می کرد .پای تردید به میان آمده بود و یقین خرامان خرامان راه می آمد.دستی بود ولی تنها..حظور بود ؟! وجود که آمدی و حریر نوازش را به درونم گستراندی دانستم که قرار است از خودم بیرون روم.. کور سویی از تو..نبضم به سرعت باد در سکوت فریاد می کرد ..روزنه ای بیدار شد و دانستم که کسی می آید.. کسی ناباورانه آمده بود..و آن تو بودی.. آنکه اینگونه عشق را در من جاری ساخت.. سراسر شعله بودم..آن دم که تو را دیدم و بسان اسپندی بی قرار از نبودنت می سوختم.. چه آغازی را با تو به پا کردم. آنجا که تنهایی دیگر در حرف نمی گنجید..آنجا که عشق وحشیانه تازیانه ام می زد وتو به من بال دادی و راه را با نگاهت بر من نشان دادی.و من دیگر راهی به نام بیراهه بیگانه شدم و تمام لحظه ها به روزنه ی نور چشمهایت بر من روشن شد/ تنها دست تردید رفتنت دامن دلم را چنگ میزد.. من به یمن حظور ت. بود که خالی از غیر گشتم.من بی رنگی
احساسم رادر برابر تمام حرفهایت عریان کردم..
و تو رفتی
.
خالی از هرگمانی برای بازگشت تو بودم.
که صدای پای توقف گامهایت
تمام تردید هایم را ویران کرد.
من آمدم که بمانم.دلم در زیر آوار بیرون آمد.
من ضیافت زیبای دلم را
دیدم.من جشن سرور عشق بازی ماندنت را احساس
کردم.من تو را دیدم..من دوباره تو را داشتم.
با صداقت دستهایت یک
رنگی ام را پوشاندی و من بوی اعتماد را میان
انگشتانت استشمام کردم.
دانستم که تو می مانی..آمده ای که با من بمانی .
می مانی و به
سادگی کودکانه ام نمی خندی. قاصدک را خودت به
آسمان کشاندی..تو هم پا به پای دلم سادگی کردی..
و حال..با گذر تمام روزهایی که در تقویم انسانها
می گذرد من و تو هنوز
با همیم..به یمن پاکی دلی که خداوند آنرا
برایمان هدیه نهاد..
همه ی آن روزها تمام شد لیک دوباره تکرار روزهای
من و تو آغاز می شود..
تکرار نگاه و حرف و درد و سکوت مان..
و تکرار حلقه هایی که وجودمان را
در میان آن نهادیم و به انگشت هم هدیه دادیم..
بخند..برایم همیشه بخند..که من سرشار
از حظور تو تمام دنیا را خواب
می کنم تا جهان هم در این سالگرد روز مان شریک
نباشد..مثل همان روز..من و خدا و تو.........