سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیاهی یک روز سرد

نمی فهمم به بدرقه ات آمده ام یا برای پیشوازت...؟!

تو را می بینم..سریعتر از همه ی روزهایی که شانه به شانه ام راه می رفتی ,

این بار روی شانه ها به دویدن قدم بر می داری...

سرد است..همه چیز در این روز بهاری سرد است..

حتی برقی که از چشمان این آدمها به بیرون نگاه می کند.

سرد سرد سرد است..حتی رنگ پیراهنی که اینجا همه پوشیده اند..

یادت هست گفتی"کسی غیر از من را در این دنیا نداری...

پس این همه شانه و دست کجا بوده اند که حالا ؛حتی اجازه ی لمست را هم به من نمی دهند..

چه زیبا این قصه را به پایان تبدیل کردی...تا ابد با تو می مانم...این بود ابدیت ماندنت...؟؟!!!!!!!!!

بگو برای من چه گذاشته ای تا زنده بمانم..؟؟

بگو..کجای دنیا را به نامم زده ای تا خاطراتمان را در آن حبس کنم..؟

بگو..بگو..حرفی بزن..اینجا کسی حال زنده ی مرده دل را نمی فهمد...

ببین چگونه خاک تنت دستهایم را پر کرده است..

چه سرد است این خاک..درست شبیه دستهایت...

من دست می کشم از همه ی آنچه روزی ناممکن بود گذشتنش...

باورم کن..من از جسم تو سر به زیر افکندم..به حرفهایم رسیدی..؟!

گفتم تو جدای از همه ای..تو رهایی..رهایی ات مساوی تنهایی دل من بود..

ملالی نیست..آنجا که تو مرا به دیدار فرا خواندی نزدیکترین فاصله ی میان ماست..

من ابدیت این فاصله را می شکنم..

اندکی صبر کن...

من دیدار مان را ساده به آغوش می کشم...

اندکی صبر کن...

این خاک سرد,چند صباحی دیگر از شعله ی آغوشمان ,گرمترین نقطه ی زمین می شود...

 

 



[ پنج شنبه 91/2/7 ] [ 11:56 صبح ] [ فریبا ] نظر