چند حرف کوتاه
حسود نبودم...
چندیست که حسادت را به خوبی یادم داده ای...و دانستم که حسادت قانون عشق ورزیدن است...
حسادت به هرچه نیست و هست در اطراف تو...
حسادت به کفشهایت.......
به دکمه ی پیراهنت که دستهای تو آنرا نوازش می کنند..
و پیراهنت که چسبیده به تنت است..
و بیشتر به انگشتر دستت که همیشه دستهایت را می بوسد...
حسادت به رهگذرانی که تو رهگذری نگاهشان می کنی...
و حالا هم به خودم حسادت می کنم که اینگونه تو را دوست دارم.....!!!!!!!
یافتم..یافتم....
امشب بالاتر از سیاهی را یافتم...پشت چشمانم...
جایی که تو را در آن جای داده ام تا همه چیزرا تو ببینم...و تو بیرحمانه آنرا با خودت بردی..
حالا ..بگو..چه سیاهی بالاتر از دلتنگی های بدون اشک است...
ادامه شعر
گریزانم....گریزان
مرا دیوانه می خواهند و رسوا
مرا غمگین و سرگردان و تنها
که شب ها همچنان شمعی بسوزم
و بزم حال آنان بر فروزم
تو را میخواهم و بس
تورا می خواهم و خندیدنت را
ز شوق دیدنم لرزیدنت را
دو چشمان تو را می خواهم و بس
پر آتش از حسادت
به دنبال نگاهم
که بر کیست و بر چیست؟؟!!
و چون خندد به چشمت دیدگانم
نگه دزدیدنت را
ولی افسوس ای دوست
تو آنجا
من اینجا در دل جمع
در امیدی محالم
تمام آنچه می خواهم محالست
خیالست........................................................................................................
خیالست.........................................!!!!!!!!
تو آنجامن اینجا
سلام..امیدوارم با هر حالی که هستید مثل من دلتنگ نباشید...این شعر رو وقتی خوندم همه ی احوالم را در اونیدا کردم و خواستم شما هم بخونیدش......
تو آنجا من اینجا
اسیر و پای در بند
تو آنجا من اینجا
دو مجنون و گرفتار
دو در ظاهر سلامت
ولی در سینه بیمار
تو آنجا
مرا می جویی اما جز هوا نیست
به جای پیکر من در بر تو
به نرمی می گشایی شعرهایم
که پیچد عطر من در بستر تو
صدای پای من می آید از دور
که پر می گیرم از هرجا به سویت
تو می بینی نگاه خسته ام را
ولی افسوس ای دوست
خیالست من آنجا در کنار تو
محالست
تو آنجا من اینجا
من اینجا در دل جمع
ولی محزون و تنها
از این عالم ترا می خواهم و بس
توراا دیوانه ی عشق
تو را بیگانه از هر آشنایی
ترا مست از می دیوانگی ها
تو را ای هستی من
تو را ای شور و حال مستی من
تو را ای خوانده درس مهربانی
تو را ای زندگانی
منم بیگانه از هر آشنایی
گریزانم....گریزان
از سر دلتنگی تو
یادم نمی آید که چند شبانه روز است که در انفرادی تو مانده ام و عابد تو شده ام؟؟؟؟!!!!!
سپیده دمیده است..وقت اعدام من هنوز فرا نرسیده است نگهبان؟؟؟
تنها بودن را دوست دارم آن هم اگر قلب تو باشد..
اما چندیست در این سلول احساس سردی می کنم..اوایل می سوختم از گرمای نگاهی که تو آنرا بی وقفه به من می بخشیدی و حالا در حال یخ
زدنم..
کم یا زیاد...سقوط یا صعود...چه فرقی می کند؟!!من حالاست که به نقطه ی عطف زندگی ام رسیده ام..آنجا که تنها دو راه دارد ....تنهایی...همه ی همان دو راه است..
نقطه ی عطفی که تو در پس همه ی راههایش باشی تمام انتهای زندگی من است..
قصه هایت چندی ست گوشم را نوازش نداده اند..یادت رفته شبها دلی برای آرامشش قصه هایت را می شنود؟؟تو حتی چند شب است که نامم را هم صدا نکرده ای!!
سرمای چه کسی این اندازه بود که در حال گرفتن گرمایت از تنم هستی؟!؟!
نه ...نه ...نمی توانند این افکار لعنتی مرا از تو دور کنند..
من از این نبودنت کمی دارم می ترسم...از این دور شدنت..
آهای.....با تو ام..صدایم را می شنوی؟؟کمک کن...کمک....هوای اینجا مرا به نفس نفس انداخته است...نمی شنوی؟؟
چرا من جز بازگشت صدایم که می گوید نمی شنوی صدایی نمی شنوم ؟!!یعنی تو رفته ای...
لعنت بر این روزهایی که صدای گذر عقربه ها ی ساعت فقط تکرار می کنند که تو نیستی...
یادم نمی آید ولی شاید هزارمین بار باشد که قصه هایت را در خاطرم مرور کردم و شادی کردم...همان شادی هایی که سرشار از دلتنگی هاست را می گویم.از احساسم دروغ نگفته ام
خودت دروغ گفتن را یادم دادی..و خواستم مثل تو که افسانه های ماندنت در کنارم را دروغ گفته بودی من هم به غم هایم دروغ بگویم و شادی کنم..
راستی تو هم داری انسان می شوی...حواست هست؟؟؟تو فرشته ای هستی که هرگز نمی دانستی شکستن انسانها چه صدایی دارد...
انسان شدنت را به تمام روزهایت تسلیت می گویم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو خودت گفته بودی آدمها چیزی نمی دانند جز رفتن...آنها هرگز طعم ماندن را نچشیده اند..
تو خودت گفته بودی آدمها عشق را نمی فهمند..تنها آنرا یک بازی می دانند و حتی باورشان نمی شود که دو خط موازی هم روزی به هم می رسند.....!!
کاشکی هرگز با انسانها نبودی...کاشکی همیشه همان فرشته می ماندیی....
کاشکی یادت بیاید دنیا به فاصله اش میان دو دل نمی ارزد..
کاشکی دوباره شهرزاد می شدی و افسانه هایت را برایم تکرار می کردی..
کاش دوباره برایم دعا بخوانی...
کاشکی تمام می شدند این روزهای لعنتی که پر از نبودن توست!!!!!!!!!!!!!!!
از سر دلتنگی
به اهالی حوالی این دنیا حواله ی تو را داده ام ...تا هرکس تو را پیدا کرد به من پس بدهد وجودت را.
من نیاز مند تر از تمام این دنیا به توام.
به تمام پاهای مردم دنیا رد پایت را داده ام تا اکر تو را احساس کردند جای پایت را به من نشان بدهند تا کسی پا روی گامهایت نگذارد.
به تمام دستهاایی که دلی چیده اند اثر انگشتانت را داده ام تا اگر آنرا بر روی دلی یافتند به من خبر دهندتا نگذارم کسی تو را لمس کند.
به هر چه دل در این دنیا بوده است کوچکی دل پر از مهربانیت را کشیدهام تا اکر مهربانیت را در آغوشی یافتند تنها بنشینم و نگاهش کنم.
به هر چه انسان بود در این دنیا التماس کرده ام تا اگر تو را دیدند با تو مهربانی کنند....مهربانم..